کلام ایام تاریخی – ۵۷۹، نهضت مقدس حسینی- علیه السلام- تجلی بی پایان عظمت و ارزش های دین خدا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
بخش ششم*
کلیات:
- امام حسین – علیه السلام – بعد از شنیدن خبر تحولات اجتماعی و حکومتی در کوفه و شهادت نماینده اش مسلم بن عقیل باز راه خود را بسوی کوفه ادامه داد.
- محاسبات عادی نشان می داد که آن حضرت بعد از شنیدن اخباز جریانات کوفه از رفتن به آن شهر منصرف شود.
- عده ای از دوستداران و پیروان امام – علیه السلام – به او توصیه می کردند که از همان راه برگردد و به مکه یا مدینه برود.
- امام – علیه السلام- به بعضی از نزدیکان خود فرمود که از طرف جدش رسول خدا – صلی الله علیه و آله و سلم – مأموریت دارد به راه مورد نظرش برود.
- امام – علیه السلام – بطور صریح به همراهان خود فرمود که کار او به پیروزی نظامی منتهی نخواهد شد
- امام – علیه السلام – با بصیرت مخصوص مقام عصمت و امامت رفتار می کرد.
- امام – علیه السلام – در منزل های بین راه به جوانان همراه خود دستور می داد که آب زیادی با کاروان حمل کنند.
- امام – علیه السلام – در جواب توصیه یکی از طرفداران خود فرمود: ای بنده خدا این امر بر من مخفی نیست، اما خدای تعالی در امر خود مغلوب نمی شود.
- امام – علیه السلام – فرمود: سوگند به خدا مرا رها نخواهند کرد تا خون مرا بریزند
- پیشگویی امام حسین – علیه السلام – از آینده اهل کوفه
- تلاقی کاروان امام حسین – علیه السلام – با سپاهی که از کوفه برای بازداشت آن حضرت آمده بود.
- نامه امام – علیه السلام – به اهل کوفه قبل از اینکه خبر شهادت حضرت مسلم به او برسد.
- دستگیری قاصد امام – علیه السلام – توسط مأموران حکومت و شهادت او
- رفتار امام – علیه السلام – وقت دریافت خبر شهادت فرستاده او «قیس بن مسهر»
- محاورات امام – علیه السلام – با حر
- خطابه امام – علیه السلام – برای افراد سپاه حر
- برقراری توافقی بین امام – علیه السلام – و سپاه حر
- پاسخ امام – علیه السلام – درباره تهدید حر
- حر از سخنان امام – علیه السلام- دریافت که او هرگز تسلیم نخواهد شد.
- نامه امیر کوفه به حر و دستور سخت گیری و شدت عمل با امام حسین (علیه السلام )
* * * * * * * * * *
امام حسین – علیه السلام – بعد از شنیدن خبر شهادت نماینده و سفیر خود در کوفه و تغییر اوضاع آن شهر، همچنان مسیر خود بطرف آن شهر را ادامه داد. محاسبات عادی نشان می داد که آن حضرت بعد از شنیدن خبر تحولات اجتماعی و حکومتی در کوفه و شهادت حضرت مسلم از آن راه برگردد و عده ای از دوستداران و پیروان او هم چنین نظری داشتند و نظرات خود را به امام – علیه السلام – عرض کردند.
اما آن حضرت با تشکر از خیرخواهی آنها به راه خود ادامه داد و به بعضی از نزدیکان خود اعلام فرمود که از طرف جدّش رسول خدا – صلی الله علیه و آله و سلم – مأموریت دارد که به راه مورد نظرش برود و مشیت خدای سبحان سرانجام تحقق پیدا خواهد کرد.
امام – علیه السلام – صاحب علم و بصیرت خاص مقام امامت بود و حساب آن نوع بصیرت جدا از انواع دیگر آن است. آن حضرت بطور صریح به همراهان خود فرمود که همراهی با او به پیروزی نظامی منجر نخواهد شد. لذا کسانیکه به امید پیروزی نظامی به او پیوسته اند، بهتر است منصرف شوند و برگردند. و اکثر همراهان آن حضرت با توصیه های خود او برگشتند و تنها عده قلیلی از آنها درکنار او ماندند.
امام – علیه السلام – در روزهای آخر قبل از تلاقی با سپاه «حُرّ» به جوانان همراه خود دستور می داد که آب زیادی ذخیره کنند و با کاروان حمل نمایند. در یکی از منزل ها بنام «بطن العقبة» با پیرمردی از بنی عکرمه ملاقات کردند بنام «عمرو بن لوزان» آن پیرمرد به امام – علیه السلام – گفت : به کجا می روی؟ امام – علیه السلام – فرمود: به کوفه! آن پیرمرد گفت: تو را سوگند می دهم به خدا که از این راه بازگردی، چون به خدا قسم نمی روی جز به سوی نیزه ها و تیزی شمشیرها و این مردم که نماینده هائی بسوی تو فرستادند اگر مشکل جنگ را کفایت می کردند و اشیاء را برای تو آماده می کردند و در آن صورت تو بر آنها وارد می شدی خوب بود. اما با وجود وضعیتی که می دانی[خبرش به تو رسیده] من به صلاح تو نمی بینم که این اقدام را بجای آوردی
امام – علیه السلام – فرمود:
«ای بنده خدا این امر بر من مخفی نیست [یعنی آنچه تو می اندیشی بر من پوشیده نیست] اما خدای تعالی در امر خود مغلوب نمی شود. سپس فرمود: و سوگند به خدا که مرا رها نخواهند کرد تا خون مرا بریزند، و آنگاه که دست به این کار زدند [و مرا کشتند] خداوند مسلط خواهد کرد بر آنها شخصی را که آنها را ذلیل کند [و بر آنها مسلط شود] تا اینکه ذلیل ترین فرقه از امتها شوند.
سپس امام حرکت کرد از «بطن العقبة» تا به منزل شراف رسید و نازل شد. وقتی سَحَر شد، به جوانان خود دستور داد آب زیادی بکشند و حمل کنند، سپس از آن منزل حرکت کرد و تا نیمه روز که ناگهان یکی از اصحاب تکبیر [الله اکبر] گفت:
امام – علیه السلام – هم تکبیر گفت و فرمود به چه منظور تکبیر گفتی؟ او عرض کرد نخلستانی دیدم، و گروهی از اصحاب گفتند: به خدا سوگند که اینجا مکانی است که ما هرگز در آن نخلستان ندیده ایم.
امام – علیه السلام – فرمود: پس چه می بینید؟ آنها گفتند: ما گوشهای اسبها را می بینیم.
آن حضرت فرمود: من هم سوگند به خدا همان را می بینم. سپس فرمود: آیا ما در اینجا پناهگاهی نداریم که به آن پناه ببریم و آنجا را پشت سر خود قرار دهیم و فقط از یک طرف با دشمن مقابله کنیم؟ یکی از اصحاب گفته است: ما به او گفتیم : بلی این «ذوحُسم» است که کنار شما است و اگر به سمت چپ متمایل شوی و به آنجا سبقت بگیری آنچنان است که می خواهی! [تپه ای هست که می توانید آن را پشت سر خود قرار دهید و از یک سو با این لشکری که می آیند روبرو خواهید شد]
آن حضرت بطرف چپ حرکت کرد و ما هم به آن سوی متمایل شدیم. چندی نگذشت که گردنهای اسب ها پیدا شد. ما راه خود را کج کردیم و آنها هم راه خود را بسوی ما کج کردند. ما از آنها سبقت گرفتیم و آن مکان را در اختیار خود درآوردیم.
امام – علیه السلام – دستور داد خیمه ها را در آنجا برپا کنند. و آن قوم رسیدند. آنها حدود هزار نفر بودند با حرّ بن یزید تمیمی. حرّ با سپاهش در گرمای نیمه روز مقابل امام حسین – علیه السلام – ایستاد.
امام – علیه السلام – با اصحابش عمامه ها را به سرشان بسته و شمشیرها را به گردن آویزان نموده بودند. آن حضرت آثار تشنگی را در سپاه حرّ دید و به جوانان همراه خود فرمود که آن سپاه را سیراب کنند و به اسبهای آنها هم آب بدهند. آنها ظرف ها و طشت ها را پر از آب کردند و همه آن سپاه و اسبان آنها را آب دادند.
علی بن طعان محاربی گفته است که : من آن روز در لشکر حرّ بودم و آخرین فردی بودم که به دنبال لشکر به آنجا رسیدم، چون حسین [علیه السلام] تشنگی من و اسبم را دید فرمود: ای پسر برادر شتر [حامل آب] را بخوابان و بعد خودش کمک کرد تا از مشک آب نوشیدم و اسبم را هم سیراب کردم.
نامه امام حسین – علیه السلام – برای اهل کوفه
امام – علیه السلام – از بین راه و قبل از مواجه شدن با سپاه حرّ نامه ای به اهل کوفه نوشت و آن را توسط «قیس بن مسهر صیداوی» یا عبدالله بن یقطر برای آنها فرستاد و زمان ارسال نامه، خبر شهادت حضرت مسلم به او نرسیده بود. امام – علیه السلام – در آن نامه نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم – از حسین بن علی به برادرانش از مؤمنین و مسلمین. سلام علیکم. من خدا را حمد می کنم که معبودی جز او نیست. اما بعد: نامه مسلم بن عقیل به من رسید که در آن از حسن رأی شما و اجتماع گروهتان برای یاری ما و طلب حق ما خبر می داد. من از خدا درخواست کردم که کار ما را نیک گرداند و پاداش عظیمی به شما عطاء کند. من در روز سه شنبه هشتم ذوالحجة روز ترویه از مکه خارج شدم و بسوی شما حرکت کردم. پس وقتی فرستاده من نزد شما رسید همت کنید و در کارتان جدیت به خرج دهید. من همین روزها نزد شما می رسم و سلام بر شما و رحمت و برکات خدا.
قیس بن مسهر که حامل نامه امام علیه السلام بود. بسوی کوفه آمد. و به قادسیه رسید. دیده بانان «حصین بن نمیر» او را گرفتند. گفته اند وقتی او را بازداشت کردند سریعاً نامه ای را که حامل آن بود در آورد و پاره کرد. قیس را نزد ابن زیاد بردند، او پرسید تو کیستی؟
قیس گفت مردی از شیعیان امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و فرزندش حسین – علیهما السلام – هستم.
ابن زیاد گفت: چرا نامه را پاره کردی؟
قیس گفت برای آنکه تو ندانی در آن چه بود.
ابن زیاد گفت نامه از چه کسی بود و به چه کسی؟
قیس گفت از حسین بن علی – علیهما السلام – به گروهی از اهل کوفه که اسم های آن ها رانمی دانم.
ابن زیاد خشمگین شد و گفت به خدا سوگند که از این جا بیرون نمی روی تا این که اسم های آن گروه را بگویی یا این که به منبر بروی و حسین و پدرش و برادرش را لعن کنی و إلّا تو را قطعه قطعه می کنم.
قیس گفت: اما نام آن گروه را هرگز به تو نخواهم گفت. اما لعن حسین و پدرش و برادرش را انجام می دهم.
پس او بالای منبر رفت و خدا را حمد کرد و ثنا گفت و بر پیامبر خدا صلوات فرستاد و از خدای سبحان برای امیرالمؤمنین علی -علیه السلام- و فرزندانش درخواست رحمت کرد، سپس عبیدالله بن زیاد و پدرش را لعن کرد و همچنین برای یاغیان تبهکاران بنی امیه از اول تا آخرین آن ها از خدا تقاضای لعن کرد.
وقتی رفتار قیس به اطلاع ابن زیاد رسید دستور داد او را از بلندترین جای قصر به زیر انداختند و در نتیجه بدن او درهم شکست و به شهادت در راه خدا رسید.
وقتی خبر شهادت قیس بن مسهر به امام -علیه السلام- رسید گریه او را فراگرفت، سپس در مقام دعا و درخواست از پروردگار عالمیان گفت:
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ لَنَا وَ لشیعتنا عندک مَنْزِلًا کریماً ، وَ اجْمَعْ بیننا وَ بینهم فی مُسْتَقَرِّ رحمتک إنّک علی کل شیء قدیر»(۱) یعنی: پروردگارا برای ما و شیعیان (پیروان) ما منزل (جایگاه) شایسته ای در مستقر رحمت خود قرار بده، تو بر هر کاری قدرتمند هستی.
وقتی حر با سپاهش راه را به امام و همراهانش بستند، هر دو سپاه مقابل هم ایستادند، تا وقت نماز ظهر رسید و امام -علیه السلام- به حجاج بن مسروق -از اصحابش- دستور داد تا اذان بگوید و خود برای اقامه نماز آماده شد و بیرون آمد و خطابه کوتاهی برای سپاه همراه حرّ خواند و در آن خطابه بعد از حمد پروردگار عالمیان فرمود:
ای مردم: من به سوی شما نیامدم تا زمانی که نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما نزد من آمدند که به سوی ما بیا ما امامی نداریم، باشد که خداوند ما را به وسیله تو در راه هدایت و حق جمع کند. و اگر شما هنوز روی نظر و عهدتان هستید، پس من آمدم، و شما پیمان و عهدی به من بدهید تا اطمینان به عهدتان پیدا کنم و اگر این کار را نمی کنید و از آمدن من کراهت دارید، من برمی گردم به مکانی که از آن جا به سوی شما آمدم. آن گروه درباره کلام آن حضرت ساکت شدندو کلامی بر زبان نیاوردند.
امام -علیه السلام- به مؤذن فرمود که اقامه نماز را بگوید و نماز بر پا شد، امام -علیه السلام- به حرّ فرمود:
آیا میخواهی تو هم با اصحاب خودت نماز بخوانی؟
او گفت نه بلکه شما نماز بخوانید و ما هم با شما نماز می خوانیم [و به شما اقتداء می کنیم] و امام -علیه السلام- با آن ها نماز خواند. سپس به خیمه خود داخل شد و اصحابش دور او جمع شدند. حرّ هم به مکان خود برگشت و وارد شد در خیمه ای که برای او نصب شده بود. و افراد سپاه هم به صف های خودشان برگشتند.
وقتی عصرشد، امام – علیه السلام- به همراهانش امر فرمود که آماده رفتن شوند، همراهان آماده شدند، و او به منادی خود فرمود مردم را برای نماز عصر بخواند و امام -علیه السلام- جلو ایستاد و نماز اقامه شد. بعد از سلام نماز به سوی مردم برگشت و خدا را حمد کرد و ثنا گفت، سپس فرمود:
ای مردم، شما اگر ملتزم تقوای الهی باشید و حق را برای اهلش بشناسید، بیشتر موجب رضای خدا از شما خواهد شد و ما اهل بیت محمد – صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ- شایسته تر و سزاوارتر به ولایت این امر [حکومت بر شما] هستیم نسبت به این مدعیان که ادعای چیزی را دارند که برای آن ها نیست و بین شما با ظلم و زور رفتار می کنند و اگر از [حکومت] ما کراهت دارید از روی جهل نسبت به حق ما و اکنون رأی شما غیر از آن است که در نامه ها نوشتید و فرستادگان شما با آن به سوی ما آمدند، من از این راه منصرف می شوم [و بر می گردم]
حرّ به آن حضرت عرض کرد، من به خدا سوگند درباره این نامه ها و فرستادگان چیزی نمی دانم [چون حرّ در زمان نوشته شدن نامه ها و آمدن رسولان در کوفه نبود]
امام -علیه السلام- به بعضی از اصحابش فرمود:
آن خورجین ها [کیسه های بزرگ] را که نامه ها در آن هاست بیاور و او دو خورجین پر از نامه ها را آورد و جلو او بر زمین ریخت.
حرّ گفت ما از کسانی نیستیم که این نامه ها را برای شما نوشتند. فقط مأموریت داریم که وقتی شما را ملاقات نمودیم، از شما جدا نشویم تا این که شما را به کوفه و نزد ابن زیاد ببریم.
امام -علیه السلام- به او فرمود:
«مرگ برای تو نزدیکتر از این است» سپس به اصحاب خود فرمود برخیزید و سوار شوید، آن ها سوار شدند و منتظر ماندند تا زن ها هم سوار شوند و آن گاه فرمود باز گردید [به راه مدینه یا مکه] و زمانی که آن ها خواستند تا برگردند سپاه حرّ مانع شدند، پس امام -علیه السلام- به حرّ فرمود:
«مادرت به عزای تو بنشیند از ما چه می خواهی»
حرّ گفت اگر غیر از تو شخصی از عرب این سخن را می گفت و اسم مادر مرا می برد من هم متقابلاً به او جواب می دادم ولکن به خدا قسم نمی توانم نام مادر تو را جز به بهترین صورت که برای من ممکن است ببرم. پس حسین -علیه السلام- به او فرمود: پس چه می خواهی؟
حرّ گفت: من می خواهم تو را نزد امیر عبید الله ببرم .
امام -علیه السلام- فرمود: سوگند به خدا من از تو تبعیت نمی کنم! یعنی تحت اراده تو و به صورت بازداشتی به کوفه نخواهم رفت! حر گفت : در آن صورت سوگند به خدا که من هم تو را ترک نمی کنم [دست از تو برنمی دارم] این سخنان سه بار بین امام – علیه السلام – و حر رد و بدل شد. وقتی کلام بین آن حضرت و حرّ زیاد شد، حر به امام – علیه السلام – عرض کرد: من مأموریت به جنگ با تو را ندارم و فقط مأموریت دارم که از تو جدا نشوم تا شما را به کوفه ببرم، پس اگر خودداری می کنی [از آمدن به کوفه] راهی را انتخاب کن که نه به کوفه داخل شوی و نه به مدینه برگردی. این انصاف [و توافق] بین ما برقرار گردد تا من نامه ای را به امیر عبیدالله بنویسم، بلکه خداوند امری پیش آورد که در آن عافیت باشد از گرفتار شدن در امر شما. و از اینجا این راه را بطرف چپ برو.
امام – علیه السلام – از سمت چپ راه که به قادسیه می رفت به راه افتاد و حر نیز با سپاهش با آن حضرت می رفتند. حر به آن حضرت می گفت: یا حسین من تو را به خدا سوگند می دهم، اگر بخواهی جنگ کنی کشته خواهی شد.
امام – علیه السلام – فرمود: آیا مرا با کشته شدن می ترسانی و اگر مرا بکشید کارهای شما روبراه می شود و مشکلاتتان برطرف می شود؟
حر از سخنان امام – علیه السلام – دانست که او هرگز تسلیم نخواهد شد، لذا از کاروان او فاصله گرفت و با فاصله ای از او حرکت می کرد. کاروان امام – علیه السلام – به قصر بنی مقاتل رسید. در آنجا فرود آمد. آن حضرت خیمه ای را دید از اطرافیان سؤال کرد آن خیمه از کیست؟ گفتند: از عبیدالله بن حر جعفی. فرمود: او را نزد من دعوت کنید، وقتی قاصد امام – علیه السلام – به خیمه او رفت و دعوت او را ابلاغ کرد، عبیدالله گفت:
«انا لله و انا الیه راجعون» سوگند به خدا من از کوفه خارج نشدم جز برای آنکه مبادا حسین – علیه السلام – وارد کوفه شود و من در آنجا باشم. و زمانی که امام – علیه السلام – به او فرمود: پس اگر ما را یاری نمی کنی، مواظب باش از کسانی نشوی که با ما می جنگند. و قسم به خدا اگر کسی صدای ما را بشنود که کمک می خواهیم و به یاری ما نیاید حتماً هلاک خواهد شد. او گفت: اما این کار ابداً نخواهد شد ان شاء الله تعالی.
چون آخر شب شد، امام – علیه السلام – به جوانان همراه خود فرمود آب حمل کنند و از قصر بنی مقاتل حرکت کرد. یکی از یاران امام – علیه السلام – گفته است: ساعتی همراه آن حضرت رفتیم و او در روی اسب بود که اندک خوابی او را فرا گرفت و پس از اینکه بیدار شد می گفت:
«انا لله و انا الیه راجعون» و «الحمد لله رب العالمین» و این کلمات را چند بار تکرار کرد. فرزندش «علی بن الحسین» علیهما السلام جلو آمد و عرض کرد علت حمد و «استرجاع» شما چیست؟ امام – علیه السلام – فرمود: پسر جان! خواب کوتاهی مرا گرفت، سواری را دیدم که روی اسب بود و می گفت این قوم می روند و مرگ ها بسوی آنها می روند، و دانستم که آن روح های ما است که خبر رحلت ما را می دهد. علی بن الحسین – علیهما السلام – عرض کرد: ای پدر خداوند برای تو بدی پیش نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟ امام – علیه السلام – فرمود: بلی و سوگند به آنکه بازگشت بندگان بسوی او است. و او عرض کرد: پس در این صورت مشکلی نخواهد بود که ما در راه حق بمیریم.
امام – علیه السلام – فرمود: خدا به تو بهترین پاداشی را عطا کند که فرزندی از ناحیه پدر دریافت می کند.
وقتی صبح شد امام – علیه السلام – نازل شد و نماز صبح را اقامه فرمود. سپس با سرعت سوار شد و با همراهان به سمت چپ حرکت کردند و آن حضرت می خواست همراهان را از سپاه حر جدا کند و بین آنها فاصله ای باشد. اما حر می آمد و سعی می کرد مانع رفتن کاروان امام – علیه السلام – شود و آنها را مجبور کند که بطرف کوفه بروند و زمانی که ممانعت شدید می شد و اصحاب امام – علیه السلام – مقاومت می کردند و از رفتن بطرف کوفه خودداری می نمودند و حر و همراهانش کنار می رفتند.
آنها همچنان به سمت چپ می رفتند تا به نینوا رسیدند. امام – علیه السلام – در آنجا فرود آمد. در آن هنگام شخصی که سوار بر اسبی بود و سلاح جنگ همراه داشت و کمانی بر روی دوش خود انداخته بود که از سمت کوفه رسید، و همگی متوجه به او ایستادند. و قتی او به آنها رسید به حر و اصحابش سلام کرد و به امام – علیه السلام – و اصحابش سلام نکرد. او نامه ای از ابن زیاد برای حر آورده بود، و در آن نامه نوشته شده بود که وقتی نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آمد درباره حسین [علیه السلام] سختگیری کن و او را در زمینی خشک و بدون آب و گیاه فرود بیاور و من به فرستاده خود دستور داده ام از تو جدا نشود، تا خبر انجام دستورم را از ناحیه تو برای من بیاورد.
حر بعد از خواندن نامه خطاب به امام – علیه السلام – و همراهانش گفت: این نامه امیر عبیدالله است و به من دستور می دهد که همانجا که نامه رسید من شما را به فرود آمدن مجبور کنم و این شخص فرستاده اوست که مأموریت دارد مراقب رفتار من باشد تا به دستورش عمل کنم.
الیاس کلانتری
پاورقی:
۱- لهوف، سید ابن طاووس، انتشارات سرور، ص ۱۱۲