شیخ بهلول از زبان استاد الیاس کلانتری
شیخ محمدتقی گنابادی مشهور به «شیخ بهلول» از شخصیتهای شگفتانگیز و کم نظیر زمان ما بود. شهرت او در مبارزات سیاسی و فعالیتهای فرهنگی و شجاعت و زهد و عبادات دینی بود. او در سال ۱۲۷۹ هجری شمسی در گناباد به دنیا آمد و در تاریخ هفتم مرداد سال ۱۳۸۴ در سن ۱۰۵ سالگی از دنیا رفت. فعالیتهای مذهبی و فرهنگی او محدود به کشورمان نبود و در کشورهای عراق، افغانستان، هندوستان، مصر و سودان فعالیتهای زیادی در نشر و ترویج معارف دینی داشت و با پیروان ادیان و مذاهب مختلف بحث و گفتگو و مصاحبتها داشت.
نشریه ما جهت معرفی بیشتر شخصیت و رفتارهای ایشان مصاحبه ای با آقای الیاس کلانتری بعمل آورده که ذیلاً به نظر خوانندگان گرامی میرسد.
نشریه: لطفاً یک شرح حال فشرده ای از ایشان و شخصیت و رفتارهای ایشان برای ما بیان کنید.
جواب: «شیخ بهلول» شخصیت کم نظیری در مقام عمل به علم و عقاید خود بود. او طبق نقل خودش از هفت سالگی حافظ تمام قرآن کریم بود و هر شب ـ سحرها ـ سه جزء از قرآن را از حفظ قرائت میکرد. یعنی هر ده شب یکبار قرآن را از حفظ دوره میکرد و این عمل او هیچوقت قطع نمیشد. او، که در سن جوانی و بعد از ازدواج ـ جهت ادامه تحصیل ـ در مقطع درس خارج به نجف اشرف سفر کرده بود، میگفت: آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی ـ مرجع بزرگ شیعیان در آن زمان ـ به من گفت آقای بهلول شما از چه کسی تقلید میکنید؟ گفتم از خود جنابعالی. او به من فرمود من به تو توصیه میکنم درس خارج را رها کنی و برگردی به ایران، حکومت ایران اقدام به کشف حجاب اجباری زنان کرده، برو ببین در این زمینه چه کار میتوانی انجام دهی؟ من از ایشان اطاعت کردم و به ایران برگشتم و به همسرم گفتم که آیتالله اصفهانی به من تکلیف کرده در مورد ممانعت از اقدام حکومتی در مورد کشف حجاب کاری کنم طبعاً مبارزه من با حکومت رضا شاه مشکلاتی ایجاد خواهد کرد و این مشکلات تو را هم گرفتار خواهد کرد و وجود تو مانعی برای فعالیت من خواهد شد. من چاره ای ندارم از اینکه تو را طلاق دهم و بعد آزادانه با حکومت در امر کشف حجاب اجباری مبارزه کنم! همسرم اگرچه علاقه ای به من داشت و تمایلی به طلاق نداشت، اما اهمیت کار و عظمت آن او را راضی کرد و گفت: اگر چاره ای نیست و وظیفه دینی تو همین است ناچار میپذیرم! و من او را طلاق دادم و صبر کردم عده طلاقش تمام شد و وسیله ازدواج او را فراهم کردم و بعد شروع کردم به مبارزه با حکومت رضا شاه در امر ممانعت از کشف حجاب بانوان.
در جریان مبارزه علما در موضوع کشف حجاب آیت الله حاج آقا حسین قمی مرجع تقلید دیگر آن زمان که در مشهد مقدس ساکن بود. به تهران می آید و مبارزه با حکومت را شروع میکند. قبلاً رضا شاه از آیت الله قمی در خواست ملاقات کرده بود و او نپذیرفته بود. اما حکومت بدون توجه به موقعیت اجتماعی و مذهبی آیت الله قمی ایشان را در نوعی محبوسیت شبیه به بازداشت خانگی قرار میدهد، و بعد او را به عراق تبعید میکند.
شیخ بهلول به محض اطلاع از رفتار حکومت در مورد آیت الله قمی در حمایت از ایشان قیامی در شهر مقدس مشهد راه می اندازد و مردم در مقام اعتراض به حکومت در مسجد گوهرشاد در کنار حرم امام علیبن موسیالرضا(ع) اجتماع میکنند و سرانجام این قیام سرکوب میشود و قتل عام مسجد گوهرشاد واقع میشود. شیخ بهلول که سر کرده این قیام بود به نحوی از مسجد خارج شده و به قصد خروج از کشور بطرف مرز افغانستان حرکت میکند.
او میگفت: در مرز افغانستان مرا بازداشت کردند و حکومت افغانستان به من پیغام فرستاد که ما با شاه ایران رابطه سیاسی داریم و نمیخواهیم این رابطه آسیب ببیند ـ شبیه به این الفاظ ـ ما یا باید تو را به حکومت ایران تحویل دهیم یا در افغانستان زندانی کنیم! من گفتم اگر مرا به حکومت ایران تحویل دهید فوراً مرا اعدام میکنند پس زندان را میپذیرم. ایشان میگفت من در افغانستان سی و یک سال در زندان بودم و میگفت هرچه دارم از همان زندان حاصل شد. تصور من منظورش تقرب به خداوند و سرودن اشعار و بعضی فعالیتهای مذهبی در زندان بود. ایشان طبق بیان خودش دویست هزار بیت شعر سروده بود و پنجاه هزار بیت از اشعار شعرای دیگر را در حافظه خود داشت، یعنی علاوه بر حفظ کامل قرآن مجید و خطبه های نهج البلاغۀ و احادیث فراوانی از وجود مبارک رسول اکرم(ص) و ائمه اهل بیت(ع) و دعاها و زیارت نامه ها آن مقدار شعر در حافظه خود داشت.
اشعار او عمدتاً مأخوذ از کلام خدا و احادیث معصومین(ع) و مملو از علم و حکمت بود و گاهی هم با مقداری طنز آمیخته بود.
او در مقام عمل به علم خود و پای بندی به احکام و فرمانهای دینی شخصیتی کم نظیر بود که من به مواردی از آنها در این گفتگو اشاره خواهم کرد، انشاءالله:
عمل به وظایف دینی و ترویج معارف آن بالخصوص اقامه نماز و قرائت قرآن مجید محور همه جهات زندگی او بود. هر وقت او را پیدا میکردم و یا به جایی که او در آنجا مهمان بود تلفن میزدم تا بروم به ملاقات او و گاهی دعوت به منزل، در یک مسجد و زمان نماز قرار ملاقات می گذاشت.
او ساعت ده شب میخوابید و ساعت دو بعد از نیمه شب بیدار میشد، یعنی در شبانه روز فقط چهار ساعت میخوابید و به ما میگفت چهار ساعت خواب برای شما کم است و باید مقداری بیشتر از آن بخوابید اما من به همین مقدار خواب اکتفا میکنم. او دائماً روزه بود، یعنی عمده ایام سال را روزه میگرفت و در طول سال فقط چند روز در حال روزه نبود. او روزه استیجاری میگرفت و پولی را که از این بابت بدست می آورد به فقرا انفاق میکرد. غذای اصلی او وقت افطار یک کاسه نان و دوغ بود. یعنی همین غذا را میخورد، مگر به ندرت غذای ساده دیگری که موجود بود.
شیخ بهلول آدم بسیار قانع و شاکری بود هر مقدار پول در اختیارش قرار میگرفت صرف فقرا میکرد. تعدادی خانواده نیازمند را ـ که من عدد آنها را نمیدانم ـ سرپرستی میکرد. یک روز صبح که از منزل بیرون می رفتیم در کوچه نزدیک در خانهای مقداری نان را دید که داخل کیسه ای گذاشته اند. او آن قطعه نان را برداشت و گفت من با این نان افطار میکنم چون حلالترین غذاهاست، به جهت اینکه صاحبش آن را بیرون گذاشته و نمیخورد و در این حال خدا را شکر میکرد و میگفت این نوع غذای حلال را خداوند نصیب هرکسی نمی کند و از روی لطفی که به من دارد آن را نصیب من میکند.
مسافتهای طولانی را در تهران پیاده طی میکرد و کرایه ای را که باید برای وسیله نقلیه بپردازد به فقرا می داد.
بعضی ها معتقد بودند او «طی الأرض» داشت و از طرق غیرعادی از شهری به شهری میرفت. این مطلب را یکی از علما از ایشان پرسید. او انکار کرد و فقط گفت هر وقت بخواهم مسافرتی بروم، مثلاً از تهران به مشهد، میروم کنار جاده میایستم و وسیله ای پیدا میشود ومن سوار میشوم و میروم.
من معتقد بودم نیازی به طرح این موضوع یعنی «طی الارض» و کرامتهایی مثل آن در مورد او وجود نداشت، چون اخلاص او و قدرت روحی عظیمش کرامتهای شگفت انگیزی بود که از او ظاهر میشد. او در مقام اخلاص کامل برای خداوند بود، هرگز از عبادتی خسته نمیشد، بالخصوص وقتی یک عمل فوایدی برای انسانهایی داشت. یک نمونه در این مورد عرض میکنیم:
یک وقت به من گفت: زمانی در یکی از شهرها منبر می رفتم و در خانه یکی از مؤمنین در آن شهر به عنوان مهمان ساکن بودم. اهل خانه مراسمی داشتند و گویا برای دیدن بستگان خود و شرکت در مجلسی به منزل یکی از بستگانشان رفته بودند، متوجه نشدم که در همان شهر و یا شهر دیگری. من احساس کردم در قسمت دیگر منزل چند تا بچه گریه میکنند و صدای گریه شان شنیده میشد. رفتم در اطاقی که صدای گریه بچه ها از آنجا میآمد و در زدم. یک دختر خانم جواب داد. گفتم این بچه ها چرا گریه میکنند؟ گفت: من خودم هم اینجا مهمان هستم مادرهای اینها رفته اند جهت شرکت در مراسمی و این بچه ها را پیش من گذاشته اند. این بچه ها احتیاج به شستشو و قنداق کردن دارند و من نمیدانم چکار کنم. گفتم: شما یک مقدار آب گرم تهیه کنید من کمک میکنم تا مشکل برطرف شود. من آمدم در اطاقم و عبای خود را پاره کردم و چهار قسمت کردم و آب ریختم و آن دخترخانم بچه ها را شستند و قطعات عبا را بصورت پوشاک برای بچه ها قرار دادیم و آنها آرام گرفتند و خوابیدند. من هم آمدم در اطاقم خوابیدم. وقت سحر بود در زدند و چون صاحبخانه نبود من رفتم در را باز کردم، شخصی بود سلام کرد و یک بسته به من داد و گفت مال شما است! من آن را گرفتم و آوردم در اطاق و باز کردم دیدم یک عدد عبا است! شیخ چیز دیگری نگفت، مثلاً او چه کسی بود! و فقط میخواست بگوید که کار برای رضای پروردگار چگونه پاداش او را بدنبال خواهد داشت.
خیلی شگفت انگیز است که یک انسان جهت راحتی چند تا کودک لباسی را که فردا باید بپوشد و منبر برود پاره کند و بجای پوشک بچه بکار ببرد تا آن بچه در آرامش و راحتی بخوابد. او اصلاً به فکر این نبوده که بدون لباس بیرونی چکار خواهد کرد. این کرامت عجیبی است!
بعد از نقل این مطلب داستان دیگری را هم گفت که آن هم شگفت انگیز است و آن اینکه گفت: من چند ماه در زندان افغانستان بچه داری کرده ام و جریان آن به این صورت بود که یک روز متوجه شدم که یکی از زندانیها در حیاط زندان است و خیلی گرفته و اندوهگین ـ ظاهراً هوای سرد زمستان بود ـ و متوجه شدم که او یک «هندو» است و در هیچ یک از اطاقهای زندان او را راه نمیدهند، یعنی زندانیان نمیپذیرند که آن هندو در اطاق آنها سکونت کند. من یک اطاق اختصاصی داشتم به آن مرد گفتم میتوانی بیایی در اطاق من سکونت کنی و فقط دو تا شرط دارم که به آنها عمل کنی و آن دو تا شرط این است که چون شما ما را کافر می دانید و ما هم شما را، پس ظروف ما در اطاق باید جدا از یکدیگر باشد. دیگر اینکه وقت عبادت تو من دقایقی بیرون اطاق میروم و وقت عبادت من هم شما اندکی بیرون اطاق بروید! آن مرد هندو بسیار خوشحال شد و آمد در اطاق من! یک روز بعد از مدتی هم اطاق شدن با او متوجه شدم که بسیار گرفته و ناراحت است. علتش را پرسیدم گفت: من بچه کوچکی دارم در خانه، وقتی زندانی شدم بستگان همسرم او را تحریک کردهاند که همسرت معلوم نیست از زندان آزاد شود، زندگی خود را بخاطر او خراب نکن و او این کودک ـ احتمالا دوساله یا کمتر ـ را در خانه یکی از بستگان من گذاشته و رفته و من درمانده ام که این کودک را چه کسی نگهداری خواهد کرد؟
شیخ بهلول به او میگوید برو بچه را بیاور اینجا. آن هندو با تعجب میپرسد یعنی چه من که نمیتوانم در زندان بچه داری کنم! شیخ میگوید بگو فامیلهایت بچه را بیاورند و من از او مراقبت میکنم! میگفت من در زندان شش ماه برای یک هندو بچه داری کردم!! به نظر من اینها کرامت است و از «طی الأرض» کمتر نیست.
سؤال: بعضی ها گفته اند او چند بار پیاده به مکه رفته و برگشته آیا این مطلب درست است؟
جواب: این موضوع در مورد او مشهور است و من این مطلب را از خود ایشان سؤال کردم و گفتم آیا درست است که شما چند بار پیاده به مکه رفته اید؟! گفت یک بار پیاده رفته ام نه چند بار!
او در راه رفتن و شنا کردن هم قدرت عجیبی داشت، یعنی اراده نیرومند او بر بدنش کاملاً حاکم بود. مسافتهای طولانی را پیاده میرفت تا کرایه ماشین را صرفه جویی کند و آن را به فقرا بدهد.
یک روز من از پیاده رویهای او سؤال کردم. در ضمن صحبت گفت: من دو نوع راه رفتن دارم. یک وقت دیدم چند قدم بلند با سرعت برداشت و مقدار زیادی جلو رفت. این نحوه راه رفتن غیرعادی و شگفت انگیز بود، احساس کردم جسم او کاملاً تحت قدرت روحش قرار دارد و قوای روحی او بدنش را تحت سلطه خود دارد.
سؤال: در مورد اخلاق و روحیاتش بیشتر برای ما صحبت کنید؟
جواب: او در مقام توکل کامل به خداوند زندگی میکرد و رضایت پروردگار در همه جهات زندگی موردنظرش بود. آدمی بود بسیار مهربان و دلسوز، در مقام کمک به انسانها حاضر بود سختیها را تحمل کند و هرگز به فکر راحتی و آسایش خود نبود، به حداقل غذا در حد فقط رفع نیاز بدن اکتفا میکرد، بطوری که قبلاً اشاره شد در تمام طول عمرش ـ غیر از چند سال کودکی ـ روزی یک مرتبه آن هم در افطار یک کاسه نان و دوغ غذای همیشگی او بود. گاهی مقداری میوه میخورد بعنوان غذا، نه علاوه بر غذا بهصورت متعارف. یک روز یکی از دوستان به من اطلاع داد که شیخ بهلول در خانه او مهمان است و مرا هم دعوت کرد به منزلش. من رفتم برای دیدن شیخ و مصاحبت با او، عده ای هم آنجا بودند. یک ساعت قبل از ظهر بود که صاحبخانه مقداری میوه آورد و از شیخ هم دعوت کرد به خوردن میوه. شیخ یک عدد انار برداشت و آن را خورد. نفهمیدم آیا آن روز او روزه نبود و یا اینکه چون روزه مستحبی بود به جهت دعوت کسی روزه اش را افطار کرد؟ چون اگر انسان روزه مستحبی گرفته باشد وقتی کسی او را دعوت به خوردن چیزی کرد مستحب است دعوت او را بپذیرد و روزه را بشکند، حتی بهتر است نگوید که من روزه هستم. درهر صورت شیخ یک عدد انار خورد و وقتی ظهر شد نماز جماعت در آن خانه خوانده شد ـ شیخ غالباً نمازهای خود را با جماعت میخواند و در این خصوص بخواست خداوند مطالبی خواهم گفت ـ و بعد از نماز غذا آوردند و میهمانها سر سفره نشستند. صاحبخانه از شیخ دعوت کرد که غذا بخورد، شیخ گفت من گرسنه نیستم و ملاک غذا خوردن گرسنگی است. اگر من آن میوه را نخورده بودم الان مقداری غذا میخوردم، اما با همان میوه که خوردم دیگر نیازی به خوردن غذا ندارم.، صاحبخانه گفت: آقا من بخاطر شما این مهمانی را ترتیب دارم حال شما غذا نمیخورید؟ شیخ گفت ولی من نمیتوانم سلامت خود را بهم بزنم و وقتی گرسنه نیستم غذا بخورم!
او هرگز غذا را بجهت هوس و لذت بردن نمی خورد، بلکه بعنوان نیاز بدن و درحد ضرورت غذا میخورد.
انفاق شیخ در راه مدینه منوره
وقتی از او پرسیدم که عده ای میگویند: شما چند بار پیاده به مکه رفته اید و او هم گفت که یکبار این کار را کردهام، در حین صحبت گفت: یک روز از مکه پیاده به مدینه می رفتم کنار جاده جائی بود برای استراحت و غذا و چائی خوردن. آنجا نشستم و هوا گرم بود و من هم تشنه بودم، یک عدد هندوانه خریدم و خوردم و پوست آن را هم تا مقداری که خوردنی بود تراشیدم و خوردم و پوست هندوانه را به طرف بیابان پرتاب کردم. ناگهان دیدم یک زن با لباس کهنه و مندرس با دو یا سه بچه کوچک ـ در ذهنم نیست دو یا سه ـ از پشت بوته ها برخواست و آمد و پوست هندوانه را ـ که حیوانات میخورند ـ برداشت و قطعه قطعه کرد و داد به بچه ها و بچه ها آن را خوردند! من از شدت فقر و استیصال آن زن و کودکانش بشدت اندوهگین شدم و تمام پولهایی را که همراه داشتم به آن زن دادم. پیش خود گفتم من تا مدینه چند روز بیشتر راه ندارم و تحمل چند روز گرسنگی برای من خیلی سخت نیست و در این فاصله انشاءالله از گرسنگی نمیمیرم و در مدینه هم آشنا دارم و میروم از آنها پول قرض میکنم. پولها در مجموع یکصد و پنجاه ریال عربستان بود و همه را به آن زن دادم و راه افتادم.
موضوع خیلی عجیب است! یک انسان در یک کشور دیگر که غریب است تمامی موجودی خود را به یک فقیر بدهد، حتی یک دو ریال هم که با آن نان تهیه کند و گرسنگی خود را برطرف کند برای خود نگاه ندارد! حادثه بسیار عظیم است. یقیناً شیخ با توجه به روحیاتی که ما از او سراغ داشتیم اگر چند برابر این پول را همراه داشت هم همه آنها را به آن زن و بچه های گرسنه اش می بخشید، البته تمام دارایی او همان مقدار بود! این رفتار عجیب شیخ انفاق های کریمانه ذوات مقدسه معصومین(ع) را بخاطر می آورد. البته هیچ انسانی بهجز پیامبران با آن بزرگواران قابل مقایسه نخواهد بود و آن ذوات مقدسه فوق حد مقایسه با انسانهای عادی ـ غیرمعصوم ـ هستند. همچنانکه امیرالمؤمنین علی(ع) در یکی از خطبه های خود ـ خطبه دوم نهج البلاغۀ ـ میفرماید: «لا یُقاسُ بِآلِ محمّدٍ صلَّی اللهُ علیه و آلهِ من هذه الاُمَّهِ أحَدٌ» هیچ کسی از این امت را نمیتوان با آل محمد(ص) قیاس کرد.
منظور این است که این عمل قهرمانانه شیخ شبیه به رفتارهای آن بزرگواران بود. ذوات مقدسه اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام وقتی فقیری به آنها مراجعه میکرد آن مقدار مال به او انفاق می کردند که با آن کسب و کاری راه بیاندازد و درآمدی پیدا کند، نه اینکه امروز نان و غذایی تهیه کند و فردا باز هم نیاز به کمک مالی پیدا کند.
این نوع انفاق شیخ بهلول انعکاسی از رفتارهای کریمانه آن بزرگواران بود. دراین رفتار توجه به رضای پروردگار و ترحم به یک زن فقیر با بچه های گرسنه و توکل به خداوند و تحمل سختیها برای رضای خداوند موج میزند!!
شیخ گفت من بعد از اینکه موجودی خود را به آن زن فقیر دادم بطرف مدینه راه افتادم و ساعتی راه رفته بودم ـ من دیگر یادم نیست که گفت چقدر راه رفته بودم ـ صدای ماشینی از پشت سررسید و ماشینی که یک اتوبوس بود نزدیک من توقف کرد. شاید این جریان پنجاه ـ شصت سال پیش واقع شده و من نمیدانم، یکیاز علمای ایرانی که او را میشناختم از اتوبوس پیاده شده و به من سلام کرد و با هم احوالپرسی کردیم و گفت حاج آقا بهلول اینجا چکار میکنی؟ و کجا میروی؟ گفتم به مدینه میروم! گفت سوار شو با ماشین ما هم به مدینه می رویم! گفتم نه من عهد کرده ام این راه را پیاده بروم. گفت جداً سوار نمیشوی؟ گفتم نه! باید پیاده بروم. ایشان دست در جیبش کرد و مقداری پول در آورد و به من هدیه کرد و بعضی از زوار که همراه او بودند و از اتوبوس پیاده شده بودند هم مقداری پول به من هدیه کردند… وقتی سخن شیخ به اینجا رسید من گفتم: حاج آقا بهلول اجازه بدهید بقیه مطلب را من بگویم: حتماً شما آن پولها را شمردید و دیدید یک هزار و پانصد ریال است! ایشان گفتند بلی یک هزار و پانصد ریال بود. من به این جهت این مطلب را گفتم که آیه ای از قرآن مجید در ذهنم آمد و آن آیه ۱۶۰ سوره مبارکه انعام است که میفرماید: «مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا…» یعنی هرکس حسنه ای بیاورد برای او خواهد ده برابر آن حسنه، یعنی عمل حسنه ده برابر پاداش خواهد داشت.
این عمل یعنی بخشیدن تمامی موجودی و دارایی به یک خانواده فقیر آن هم در جایی خارج از مملکت خود و در غربت برای یک مسافر یک عمل عادی و متعارف نیست.
سؤال: شما گفتید در مورد نمازهای ایشان مطلبی خواهید گفت، ممکن است توضیحی در این زمینه بفرمایید!
جواب: همچنان که اشاره شد، نماز محور همه برنامه های زندگی او بود. برنامه های زندگی روزمره خود را با نماز تنظیم میکرد و در حد امکان نماز را در مساجد و با جماعت میخواند. یک روز صبح میخواستیم از منزل خارج شویم و جایی برویم، قبل از خروج از منزل گفتند نماز ظهر را کجا خواهیم خواند؟! یعنی اول صبح و قبل از رفتن سراغ بعضی از کارهای مهمی که داشت به فکر نماز اول وقت و آن هم در مسجد بود.
یک شب که منزل ما بودند قبل از اذان صبح گفتند: برویم مسجد و نماز بخوانیم. گفتم: مسجد محل ما صبح ها باز نیست و نماز جماعتی در آن برقرار نمیشود، اما جهت اطمینان خاطر شما اجازه بدهید من خیلی سریع بروم و ببینم اگر مسجد باز بود برگردم و با هم برویم. گفت ما می رویم به طرف مسجد، اگر باز بود همانجا نماز میخوانیم، اگر نه برمیگردیم. ما از منزل درآمدیم ـ در این زمان حدود یکصد سال داشت ـ و به سوی مسجد رفتیم و دیدیم مسجد بسته است و برگشتیم منزل. در راه میگفت نمازهای جماعت صبح را خود ائمه جماعات مساجد تعطیل میکنند. آنها فکر میکنند اگر صبح در مسجد حضور یابند و نماز جماعت برقرار کنند چه تعداد انسان در آن شرکت خواهند کرد؟ درحالیکه آنها موظف هستند نمازشان را بخوانند و ضرورتی نیست حتماً افراد زیادی در نماز جماعت شرکت کنند. انسان میتواند در مسجد نماز خود را بخواند، چه کسی به او اقتدا کند چه نکند، یا آنهایی که در نماز جماعت شرکت میکنند کم باشند یا زیاد.
سؤال: گفتید او در مقام عمل به علم خود و پایبندی به احکام شخصیتی کم نظیر بود و وعده دادید که به بعضی از موارد در این زمینه اشاره خواهید کرد، ممکن است در این خصوص و بطور کلی از رفتارهای عجیب او مواردی را بیان کنید.
جواب: بلی، عجایب زندگی او زیاد بود. اگر عملی را وظیفه شرعی خود میدانست به هر صورتی بود به آن عمل میکرد، اگرچه انجام آن عمل سختیها و مشقت های زیادی داشت. یعنی برای یک خدمت دینی مثل کمک کردن به انسانها هر سختی و مشقتی را تحمل میکرد. سرانجام هم در سن ۱۰۵ سالگی در راه کمک کردن به آسیب دیدگان زلزله بم دچار حادثه شد و بعد از مقداری معالجات سرانجام راهی سرای آخرت شد.
اینکه اشاره شد او شش ماه در زندان افغانستان برای یک مرد گرفتار و اندوهگین بچه داری کرد این کار کوچکی نیست؛ و اینکه آن مرد زندانی را در عین حال که یک کافر است و دارای عقیده مخالف او در اطاقش جا دهد این عظمت اخلاقی یادآور کارهای شگفت انگیز کریمانه اولیاءالله میباشد.
در مورد رفتارهای عجیب و حیرت انگیز او مطلبی را از کسی شنیدم و تأسف میخورم که چطور این مطلب را زمان حیات او نشنیدم تا از خودش موضوع را سؤال کنم و از خودش حقیقت را بشنوم. اما با توجه به اخلاق و شخصیت و رفتارهای او این رفتار هم امکانپذیر است و اینجا آن را نقل میکنم. امیدوارم بعضی از کسانیکه این قصه را از خود او شنیده اند با تماس تلفنی با دفتر نشریه آنچه را از خود او شنیده اند بیان کنند. من داستان را بصورت ذیل از کسی شنیدم که میگفت از خود شیخ بهلول شنیده است و آن اینکه او میگفت:
یک وقت من از زندان افغانستان به نحوی فرار کردم و دنبال راهی بودم برای خروج از شهر و سرانجام خروج از افغانستان. در راهی که میرفتم جوانی به من برخورد و سلام کرد و گفت: من میخواهم ازدواج کنم و مشکل مالی دارم، ازدواج من هزینه ای دارد که من آن را ندارم. یادم نیست که گوینده گفت ده هزار روپیه یا واحد پول افغانستان یا پول دیگر بنظرم میرسد او گفت ده هزار روپیه؟ در هر صورت آن جوان مشکل مالی خود را برای ازدواج به شیخ میگوید.
شیخ در جواب می گوید بیا برویم و قدم بزنیم و ببینیم بلکه خداوند عنایتی کند و گشایشی حاصل شود. توضیح اینکه شیخ بهلول کاملاً در مقام توکل به خداوند قرار داشت و یقین کامل دائمی به فضل و رحمت پروردگار و هیچ وقت از عنایات خداوند ناامید نبود.
ایشان گفته بود درحالیکه با آن جوان راه میرفتیم وصحبت میکردیم و من منتظر عنایت پروردگار بودم ـ شبیه به این الفاظ ـ دیدم اعلامیه ای روی دیوار است و عکس من در آن اعلامیه است و در آن اعلامیه موضوع فرار من بعنوان یک زندانی سیاسی در زندان نوشته شده بود و جایزه ای برای کسی که مرا دستگیر کند و تحویل پلیس بدهد تعیین شده بود و جایزه ده هزار روپیه ـ یا پول دیگر ـ بود. به آن جوان چیزی نگفتم و با او به راه خود ادامه دادم. درحال راه رفتن چشمم به یک پاسگاه پلیس افتاد. از آن جوان که دستش در دستم بود خواستم داخل پاسگاه برویم. وارد پاسگاه که شدیم من به آن جوان گفتم من یک زندانی فراری هستم و برای کسی که مرا گرفته و تحویل دهد جایزه تعیین کرده اند، الآن تو مرا تحویل پلیس بده و جایزه را دریافت کن و برو و ازدواج خود را راه بیانداز!!
جوان ناراحت شد و گفت من این کار را نمیکنم و موقعیت شما ربطی به من ندارد. این چه کاریست که من انجام دهم؟! گفتم من بیرون این موضوع را نگفتم که تو فرار نکنی و این پاسگاه پلیس است و الآن مرا شناسایی میکنند و من دیگر نمیتوانم از اینجا خارج شوم. همین که میگویم گوش بده و مرا تحویل پلیس بده و جایزه را بگیر!! جوان سرش را پایین انداخت! من به رئیس پاسگاه پلیس گفتم! من همان بهلول زندانی فراری هستم، این آقا مرا گرفته و آورده و اکنون خجالت میکشد مرا تحویل دهد، شما جلو چشم من مبلغ تعیین شده جهت جایزه را به او تحویل دهید و من در اختیار شما هستم! آنها آن پول را به آن جوان تحویل دادند و من آرزوی خوشبختی برای او کردم و خودم برگشتم به زندان!!
این رفتار بسیار کریمانه از کمتر انسانی ممکن است سر بزند. گفتم که، اگرچه من این مطلب را از خود او نشنیده ام اما او کارهای بزرگ از این نوع و یا شبیه به آن زیاد انجام میداد. بنابراین، این داستان را میشود در مورد او به راحتی باور کرد.
یک مدت او را پیدا نمیکردم و از آشناها سؤال میکردم تا سرانجام در جائی پیدایش کردم و گفتم حاج آقا مدتها است دنبال شما میگردم، شما کجا رفته بودید؟! گفت به کشور سودان سفری داشتم، گفتم شما در سودان چیکار میکردید، گفت شنیده بودم که در آن کشور بین مردم که از اهل سنت هستند عقیده ای وجود دارد و آن اینکه میگویند شیعیان به جهت اینکه قلبشان پاک نیست خداوند هیچ وقت توفیق حفظ قرآن به آنها نمیدهد و ما شیعه حافظ قرآن در تاریخ نداشتیم!!
من (شیخ بهلول) این مطلب را شنیده بودم و از این عقیده سخیف ـ به تعبیر من ـ ناراحت بودم. رفتم به کشور سودان ـ احتمالاً پایتخت آن کشور ـ و رفتم در نماز جمعه شهر حاضر شدم و رفتم نزد امام جمعه و گفتم من از علمای ایران هستم و به کشور شما آمده ام اجازه میدهید قبل از شروع نماز مقداری صحبت کنم؟ او اجازه داد و من شروع کردم به صحبت و در ضمن صحبت گفتم شنیدهام چنین عقیده ای بین شما و درکشور شما وجود دارد. من شیعه هستم و قلبم هم پاک است و حافظ تمام قرآن هم هستم، شما از هر سوره و آیهای از قرآن میخواهید از من سؤال کنید. امام جمعه و بعضی از کسانی که آنجا بودند از آیات قرآن سؤالاتی کردند و من همه را جواب دادم و از هر جای قرآن که خواستند من آیات درخواستی آنها را خواندم و بعد روی کردم به امام جمعه و گفتم اجازه میدهید من هم از شما سؤال کنم؟! گفت بفرمائید. گفتم کلمه «یتّقه» در کجای قرآن و در کدام آیه بکار رفته، آن آیه را بخوانید! او نتوانست جواب دهد و گفت باین صورت آیات را حفظ نکرده ام و اگر بخواهید یک سوره را از اول آن میخوانم. گفتم من آیات قرآن را به این صورت و تک تک هم میتوانم بخوانم و میتوانید به این صورت هم از من سؤال کنید. این چه عقیده ای است بین شما؟!
گفت این عقیده را در بین مردم سودان درهم ریختم و برگشتم! حال من یادم نیست که او آیا بخاطر همین مطلب به سودان سفر کرده بود و یا به منظور دیگری سفر کرده و در ضمن سفر چنین جریانی هم برای او پیش آمده بود، یعنی چنین سؤالی از او نکردم!
روش شیخ بهلول در آموزش انسانها
شیخ در آموزش انسانها در خطابه ها و محاورات خود موقعیت مخاطبان را درنظر میگرفت و در این خصوص بصیرت عمیقی داشت. متناسب با موقعیت علمی و اخلاقی و استعداد انسانها با آنها صحبت میکرد و سخنانش تأثیرات عمیقی در شنونده ها ایجاد میکرد. به دو مورد از روش کار او در آموزش انسانها بعنوان نمونه اشاره ای میکنم. یک روز صبح خیلی زود با ایشان جایی میرفتیم. ایشان در مسیر چند عدد نان خرید و به من گفت: شما چند دقیقه مکث کنید من برمیگردم. بعد ایشان رفتند به خانه ای و سریع برگشتند و گفتند اینجا خانه دختر خواهر من بود و نانها را برای او بردم و او مشغول بود به دعا و تعقیبات نماز صبح و نانها را گذاشتم و برگشتم و نخواستم مزاحم دعا و نیایش و عبادت او بشوم. بعد گفت این خانم که اکنون در سن بالائی است داستان جالبی دارد ـ خود شیخ در این زمان نزدیک صد سالش یا کمی کمتر از آن بود ـ و آن اینکه وقتی من از زندان افغانستان آزاد شدم و چند سال بعد به ایران برگشتم، تقریباً چهل سال بود که از ایران خارج شده بودم و حالا بعد از چهل سال برگشتم و پرس و جو کردم و بعضی از فامیل هایم را پیدا کردم و از جمله آدرس دختر خواهر خود را پیدا کردم و شنیدم که او در این مدت دوبار ازدواج کرده و با همسرش اختلاف پیدا کرده و طلاق گرفته حال با همسر فعلی خودش هم اختلاف دارد و میخواهد طلاق بگیرد.
رفتم در خانه او و در زدم. مردی در را باز کرد. فهمیدم آن مرد همسر اوست. گفتم من دایی همسر شما هستم خارج از کشور بودم اکنون برگشتم. او گفت در منزل نیست. گفتم منزل که سرجایش است و او هم بالأخره برمی گردد. از من دعوت کن بیایم داخل منزل و منتظر باشیم تا برگردد. با بی میلی کامل به من تعارف کرد که داخل منزل بروم. تصور کردم که او در دلش می گوید که این خانم دایی نداشت ـ یعنی کنار خودش در این شهر ـ بلایی بود که حالا که دایی پیدا کرده چه خواهد کرد!
درهرصورت من مقداری با آن آقا یعنی همسر دخترخواهرم صحبت کردم تا ظهر شد و او آمد. وقتی دم در فهمید من آمدهام ـ بعد از چهل سال ـ از خوشحالی بیتاب شد و خودش را انداخت. روی من و دست و صورت مرا بوسید. من در همان اول برخورد با او بی مقدمه یک سیلی به صورتش زدم. خیلی تعجب کرد و گفت ـ با ناباوری ـ دایی چرا مرا می زنی؟ گفتم به جهت کار نادرستی که انجام دادی! گفت چکار کردم؟! گفتم شما وقتی از راه رسیدی اول وظیفه داشتی به همسرت سلام می کردی و به او توجه میکردی! او همسر تو است و تو وظیفه داری او را تکریم کنی. من دایی تو هستم و در درجه بعدی قرار دارم! همسر او از برخورد من بسیار خوشحال شد و اخم هایش را باز کرد. من آن روز در خانه آنها بودم صحبتهای زیادی کردیم و شب خوابیدیم. صبح که شد دخترخواهرم برای رفتن به سرکارش که یک کارگاه خیاطی بود آماده شد و به دختر جوانش گفت از دایی پذیرایی کن و ناهار برایش درست کن تا من ظهر برگردم. گفتم سیلی دوم آماده است! با تعجب گفت دایی چرا؟ مگر من چکار کردم؟! گفتم تو وظیفه داشتی به دخترت سفارش کنی از پدرش پذیرایی کند و او را باید اول سفارش میکردی و من در درجه بعدی هستم!! او قبول کرد و قول داد به وظیفه اصلی خود که همسرداری و احترام به شوهر است عمل کند و از منزل خارج شد.
همسر دخترخواهرم دیگر مرید من شده بود و به شدت از اینکه من مهمانشان هستم خوشحال بود تا اینکه ظهر شد و دخترخواهر از سرکارش برگشت ومن با او شروع به صحبت کردم و گفتم تو به چه منظوری به خیاطی میروی؟ گفت: احتیاج به درآمدی دارم. گفتم: روزی چقدر دستمزد میگیری؟! گفت روزی ده تومان. گفتم از فردا روزی ده تومان من به تو میدهم و تو کار خارج از منزل را رها کن و در منزل بمان و من یک عدد چرخ خیاطی برای تو میخرم و تو به بعضی از فامیلها و همسایه ها اطلاع بده که در منزل خیاطی میکنی. اگر هر ماه چند نفر به تو دوخت لباس سفارش کردند و هر مقدار درآمد پیدا کردی بقیه درآمد ماهانه تو به عهده من و اگر اصلاً سفارش نداشتی همه درآمد ماهانه تو را من میپردازم و تو در خانه بمان و به همسر و فرزندانت رسیدگی کن!
او قبول کرد و با صحبتهای من تمام اختلافات بین او و همسرش برطرف شد. اکنون که سالها از این جریان گذشته او در آرامش کامل زندگی میکند و از آن زمان مشغول عبادات فراوان است و نماز شب او ترک نمیشود.
داستان گفتن شیخ در زندان
شیخ بهلول میگفت من زمانی که در ایران بودم در یکی از شهرها و یا روستاهای خراسان منبر میرفتم. اهل خانه روزها جهت کار کشاورزی، یا کار دیگر ـ دقیقاً یادم نیست ـ از منزل بیرون میرفتند و من تمام روز بیکار بودم و شبها منبر میرفتم. یک روز به صاحبخانه گفتم در خانه شما کتابی پیدا میشود؟ گفت ما کتابی نداریم، فقط یک جلد کتاب «امیر ارسلان رومی» در خانه ما هست. گفتم آنر ا به من بدهید و من این کتاب را از اول تا آخر خواندم ـ توضیح اینکه:
امیرا ارسلان رومی یکیاز داستانهای عامیانه ایرانی است که یکی از نزدیکان ناصرالدین شاه هر شب آن را برای او میخواند تا او خوابش ببرد و کسی بیرون از اطاق شاه ـ احتمالاً دختر ناصرالدین شاه ـ این داستانها را مینوشت و مجموع این حوادث نقل شده در داستانها بصورت کتابی درآمده تحت همین عنوان یعنی امیر ارسلان رومی.
شیخ میگفت چون هیچ کتابی در آن خانه نبود من از بیکاری این کتاب را خواندم. وقتی در افغانستان زندانی شدم دو تا سرباز در اطاق من کشیک میدادند و مواظب رفتارهای من بودند، یعنی بطور کلی مراقبت از اطاق من را بعهده داشتند. این دو تا سرباز شب ها می آمدند و داخل اطاق من میخوابیدند و گاهی هم برای همدیگر قصه می گفتند تا خوابشان ببرد. من یک روز به آنها گفتم من داستان خوبی دارم، ولی افسوس که صحبت کردن من با شما و برعکس طبق قرار رئیس زندان ممنوع است! و اگر این ممنوعیت برای شما نبود من آن قصه را به شما میگفتم! آنها گفتند بیخود ممنوع کرده اند، اینجا کسی نیست، شما قصه را بیان کنید! من شروع کردم به گفتن داستان امیر ارسلان و شبهای بعد ادامه دادم و این داستان یک هفته طول کشید و آن دو سرباز وقتی قصه تمام شد ناراحت بودند و من از فرصت بدست آمده استفاده کردم و گفتم من داستانهای دیگری هم بلد هستم آنها با اشتیاق و علاقه گفتند: بگویید! و من شروع کردم به بیان داستانهای پیامبران خدا از قرآن مجید. آنها شدیداً به داستانهای پیامبران علاقه مند شده بودند و هر شب با جدیت و علاقه از من می خواستند داستانها را برایشان بخوانم و من از این طریق به آموزش آنها پرداختم.
سربازان مأمور به مراقبت از اطاق من هر سه ماه یکبار عوض میشدند و دو تا سرباز دیگر میآمدند و من همین رفتار را با آنها شروع می کردم و طوری شده بود که در زندان کشیک اطاق من بین سربازان خرید و فروش میشد و کسانی به کشیک های اطاق من پول میدادند تا به اطاق من بیایند و داستانهای مرا بشنوند! و من از این طریق سربازان زندان را بی سر وصدا آموزش میدادم و جاذبه داستانهای حقیقی قرآن آنها را کاملاً تحت تأثیر قرار میداد.
دعاهای شیخ بهلول
از جهات بسیار مهم زندگی او دعاهای مستجاب او بود. او در مقام دعا اندک تردیدی از استجابت نداشت و یقین به استجابت موجب استجابت میشد. یقین به استجابت دعا یکی از شرایط دعای حقیقی است و استجابت را به دنبال خواهد داشت. من به ذکر دو مورد از استجابت سریع دعاهای او اشارهای میکنم:
او میگفت: رئیس زندانی که من در آنجا بودم بشدت با من مخالف بود و فردی بیرحم و کینه توز بوده یک روز به من گفت زندانی در بیرون شهر ساخته میشود و وقتی آماده شد اولین زندانی آن تو خواهی بود و هر جور میتوانست به من فشار می آورد. یک وقت مرا به اطاقی منتقل کردند که فضای ناراحت کننده ای داشت. اطاق مرطوب بود و پر از حشراتی از نوع ساس ـ و یا امثال آن ـ من از نیش زدن آن حشرات بشدت در رنج و عذاب بودم و خوابم نمیبرد. متوسل شدم به رحمت خداوند و در مقام دعا عرض کردم پروردگارا من در راه دفاع از دین تو و ترویج آن هر نوع سختی باشد تحمل میکنم و هر کاری لازم باشد با تحمل مشقت ها آن را انجام میدهم، اما زجر کشیدن من در این اطاق و از این حشرات هیچ نفعی به حال دین تو ندارد. از تو میخواهم لطف و رحمت خودت را شامل حال من کنی و مرا از این مشکل و شدت و عذاب راحت کنی!
او میگفت: بعد از این دعا حشراتی پیدا شدند و تمام آن حشرات موذی را از بین بردند و اطاق کاملاً پاکسازی شد و من دیگر هرگز آن حشرات را ندیدم و قبلاً هم چنین حشراتی ندیده بودم و برای من کاملاً ناشناخته بودند.
او میگفت تمام فشارها و اذیت هائی که رئیس زندان روی من اِعمال میکرد جهت عقاید مذهبی من بود. یک وقت از خداوند خواستم که مرا از دست او نجات دهد ـ شبیه به این عبارات و امثال آنها ـ تا اینکه در حادثه ای وزیر کشور افغانستان به زندان آمد ـ جهت اینکه چهار نفر از زندانیها از زندان فرار کرده بودند ـ و همانجا درجه های نظامی رئیس زندان را از لباس او کند و او را عزل کرد و با اهانت شدید او را فرستاد به همان زندانی که تازه ساخته شده بود و ایشان به من میگفت اولین زندانی آن تو خواهی بود.
نشریه: به عنوان آخرین سؤال میخواهیم بفرمائید علت این نوع قدرت روحی و اعمال قهرمانانه و بعضاً کم نظیر در شیخ بهلول چه بود و چگونه میشود از او و امثال او الگو گرفت؟!
انسانهای عادی در هر مرحله از کمالات روحی و اخلاقی باشند نباید بهطور کامل اسوه و مقتدای انسانهای دیگر باشند. این مقام یعنی اسوه کامل انسانها بودن مقام پیامبران خدا و امامان معصوم علیهمالسلام میباشد و در زمان بعد از ظهور آخرین پیامبر خدا یعنی حضرت محمد(ص) اسوه کامل حقیقی تمام انسانها وجود مبارک آن حضرت و اهلبیت عصمت و طهارت(ع) میباشند.
آن بزرگواران دارای علمی متصل به علم بی پایان خداوند و همه کمالات اخلاقی فوق حد متعارف میباشند. اما در جهت معین و مشخص میشود از پرورش یافتههای مکتب علمی و اخلاقی ذوات مقدسه معصومین کمک گرفت و در مسیری که آنها رفتهاند و به آن چشمههای علم و حکمت و اخلاق رسیده اند راه افتاد.
عامل اصلی توفیقات شیخ بهلول و اعمال و رفتارهای عجیب او هم همان معلمان آسمانی بودند. او از سنین کودکی قرآن مجید را فراگرفت و آن را بطور کامل حفظ کرد و بطوریکه عرض شد حدود یکصد سال هر ده روز یکبار تمام قرآن را از حفظ و با توجه به معانی آنها یعنی با «تدبر» میخواند. او با معارف دین توحیدی از طریق سیره مبارک رسول خدا(ص) و اهل بیت عصمت و طهارت کاملاً آشنا بود و بطور مستمر روح خود را در آن چشمه های علم و حکمت شستشو میداد. جدیت شگفت انگیز او در امر نماز و انجام فرمان های پروردگار، آن قدرت های عظیم را در اختیار او قرار میداد. او هوای نفس خود را کاملاً تحت فرمان های خداوند عالم قرار داده بود.
در کتاب شریف کافی ـ بخش اصول، کتاب الایمان و الکفر، جلد سوم، دوره چهار جلدی صفحه ۲۰۵ ـ از وجود مبارک امام باقر(ع) نقل شده که فرمود:
انالله عزوجل یقول:
«وَ عِزَّتِی وَ جَلالِی وَ عَظَمَتِی وَ عُلُوِّی وَ ارْتِفَاعِ مَکَانِی لا یُؤْثِرُ عَبْدٌ هَوَایَ عَلَى هَوَى نَفْسِهِ إِلاَّ کَفَفْتُ عَلَیْهِ ضَیْعَتَهُ وَ ضَمَّنْتُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرْضَ رِزْقَهُ وَ کُنْتُ لَهُ مِنْ وَرَاءِ تِجَارَةِ کُلِّ تَاجِرٍ»
یعنی خداوند می فرماید به عزت و جلال و عظمت و علو و رفعت مکانم سوگند که هیچ بنده ای خواسته مرا بر هوای نفس خود حاکم نمیکند جز اینکه او را کفایت میکنم و آسمانها و زمین را جهت ضمانت رزق او وادار میکنم و من برای او هستم ورای تجارت هر تاجری.
الیاس کلانتری
۹۳/۱۱/۱۲
منبع: فصلنامه تخصصی پژوهش در ادیان جهان، سال سوم، شماره شصت و هفتم